طنز در جبهه| ورود خانم‌ها به منطقه ممنوع است/ ببین چطور وارد می‌شویم
12:44 2022/03/26

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، بسیاری از رزمندگان شوخ طبع ما در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب تقویت روحیه هم‌قطارانشان می‌شدند. چرا که چاشنی طنز همان قدر در تقویت روحیه رزمندگان تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات برای ویران کردن مواضع دشمن.

به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۱ بخشی از آن روحیات طنز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس را برای شما بیان می‌کنیم.

سال ۱۳۶۳ یازده دستگاه اتوبوس وارد مقر تیپ قمر بنی‌هاشم شد. سرنشینان اتوبوس از خانواده شهدای منطقه شهرضا بودند. ظاهراً هدف آن‌ها بازدید از مناطق آزاد شده بود. فردای آن روز قرار شد خانواده‌ها به منطقه عملیاتی فتح بروند. قبل از حرکت، یکی از برادرها برای آن‌ها صحبت کرد و گفت: ما داریم به مناطق آزاد شده می‌رویم. احتمال خطر وجود دارد. هر کسی نمی‌خواهد بیاید، همین جا بماند.

خانواده‌ها گفتند: خطر داشته باشد، ما که دیگر از بچه‌هایمان عزیزتر نیستیم. ما می‌خواهیم برویم محل شهادت بچه‌هایمان را ببینیم. برای هر اتوبوسی یک نفر را انتخاب کردند تا هم راوی باشد و هم از خانواده‌ها پذیرایی کند. سیف‌الله حیدرپور، جمال طباطبایی، نصرالله نصیری، عباس و ... هر کدام سوار یک اتوبوس شدند. مسؤولیت یکی از اتوبوس‌ها را هم به من سپردند.

اتوبوس‌ها حرکت کردند. در منطقه شوش به یک پل رسیدیم که دژبانی محسوب می‌شد. مسؤول دژبانی جلوی اتوبوس‌ها را گرفت. متوجه شد بیش‌تر سرنشینان اتوبوس‌ها خانم هستند. خیلی با احترام به خواهرها گفت: شرمنده! از اینجا منطقه جنگی است. فقط نیروهای رزمنده‌ای که حکم مأموریت دارند، می‌توانند از این پل رد بشوند. نمی‌توانم اجازه بدهم شما وارد منطقه جنگی شوید.

بعد رو به جمال کرد و گفت: شما یک مشت خانواده را کجا می‌خواهید ببرید؟! 

آقا جمال مکثی کرد و گفت: اتوبوس خالی‌ام نمی‌تواند از روی پل رد شود؟

- اتوبوس خالی اشکالی ندارد. ولی خانواده‌ها را نمی‌توانم بگذارم که بروند.

خانم‌ها پیاده شدند. بعد به راننده‌های اتوبوس گفت: شما ماشین‌ها را به آن‌ طرف پل ببرید.

اتوبوس‌ها یکی یکی از دژبانی گذشتند. بعد خانواده‌ها را به خط کرد و گفت: با صف از روی پل رد شوید.

خانواده‌ها با شعار «ما مادر شهداییم و ...» روی پل رفتند. هر چه بچه‌های دژبانی کردند که این طرف نیایید. آمدن زن به منطقه جنگی ممنوع است، آن‌ها اهمیت ندادند. چون نامحرم بودند. با برخورد فیزیکی هم نمی‌توانستند جلویشان را بگیرند. دوباره سوار اتوبوس شدند.

مسؤول دژبانی که رودست خورده بود، گفت: پس لااقل پرده‌های اتوبوس را بکشید تا معلوم نباشد شما دارید زن با خودتان به منطقه می‌برید. اگر یکی از فرماندهان رده بالا این وضعیت را ببینند، من را توبیخ می‌کنند.

پرده‌ها را کشیدیم و حرکت کردیم.

غنیمتی دشمن!

محمدرضا غلامرضایی درباره یکی از کارهای با اخلاصش در زمان جبهه این‌چنین می‌گوید: سال ۱۳۶۲ در خط پدافندی در جزیره مجنون مستقر بودیم. بعضی از بچه‌ها آن قدر مخلص بودند که نصفه شب‌ها بلند می‌شدند پوتین‌های یکدیگر را واکس می‌زدند. یک شب تصمیم گرفتم بیدار شوم و در ثواب کار آن‌ها شریک شوم. وقتی سراغ پوتین‌ها رفتم. دیدم همه واکس‌زده و مرتب کنار هم چیده شده‌اند. به این نتیجه رسیدم که عده‌ای زودتر از من بلند شده و ثواب‌ها را تقسیم کرده‌اند. چون به زور خودم را از خواب جاکن کرده بودم، نمی‌خواستم ثواب‌نکرده بروم بخوابم.

ناگهان چند نفر از نیروها از خط مقدم برگشتند، لباس‌هایشان را در آوردند و رفتند خوابیدند. از بس خسته بودند، فوری خوابشان برد. لباس‌هایشان را برداشتم و کنار تانکر آب بردم. لباس‌ها را داخل تشت آب گذاشتم تا خیس بخورد. نمی‌دانستم از کجا باید تهیه کنم. یکی از بچه‌ها بیرون از سنگر مشغول خواندن بود. صبر کردم وقتی نمازش تمام شد، از او پرسیدم: برادر نمی‌دانی کجاست؟ می‌خواهم لباس بشورم. با انگشت اشاره کرد و گفت: برو توی آن سنگر آخری.

وارد سنگر آخر شدم. خیلی تاریک بود. چند تا گونی کنار هم چیده بودند. با اطمینان از اینکه مواد داخل گونی‌ها پودر رختشویی است، یک مشت برداشتم و آمدم شروع به شستن لباس‌ها کردم. یک دفعه متوجه شدم دست‌هایم داغ شد. اهمیت ندادم. پیش خودم گفتم: شاید غنیمتی و خارجی هست که کیفیتش با ما فرق می‌کند.

ادامه که دادم، تاروپود لباس‌ها از هم پاشید، یقه از یک طرف، آستین از یک طرف و ... . لباس‌های چاک خورده را بردم، ریختم پشت خاکریز. رفتم ماجرا را به آن برادر رزمنده‌ای که می‌خواند، گفتم. گفت: مگه از کجا آوردی؟

-همان‌هایی که توی سنگر آخری دم‌در بود.

- دیوانه! گونی‌های دم سنگر کلر بود! باید از گونی‌های آخر سنگر بر می‌داشتی.

- در نیاور که ثواب کردنم به ما نیامده.

رفتم خوابیدم. فردا صبح با اینکه چند نفر از بچه‌‌ها متوجه خطای من شدند، اما به رویم نیاوردند.

۱۷ سال از این ماجرا گذشت. یک روز در صف نانوایی ایستاده بودم. نفر پشتی با دست روی شانه‌ام زد و گفت: غلامرضایی، لباس‌های من را بده.

-کدوم لباس؟

- همان لباس‌هایی که ۱۷ سال پیش نصفه شب بردی با کلر داغونشان کردی!

منبع: کتاب «موقعیت ننه» نوشته رمضان‌علی کاوسی 

 پیام/