طنز در جبهه| ماجرای کباب‌دزدی در فاو و شبیخون دشمن بعثی به چادر تدارکات!
01:22 2022/04/02

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، بسیاری از رزمندگان شوخ طبع ما در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب تقویت روحیه هم‌قطارانشان می‌شدند. چرا که چاشنی طنز همان قدر در تقویت روحیه رزمندگان تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات برای ویران کردن مواضع دشمن.

به مناسبت روز طبیعت به ماجرای کباب‌دزدی یک رزمنده در فاو اشاره می‌کنیم:  

علیرضا کاظمی از رزمندگان دفاع مقدس این گونه خاطره‌اش را نقل می‌کند: اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستان‌های ایران را تماشا می‌کردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بسته‌بندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت: سلام علیکم برادر، خداقوت.

ـ سلامت باشی برادر، چی آوردی؟

ـ برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم.

ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم.

ـ نمی‌شه.

ـ چرا؟

ـ مال نیروهای خط مقدمه.

با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر سنگر‌ها رو می‌بینی؟

ـ  بله.

ـ  سنگر ماست.

ـ خب که چی؟

ـ حوصله کن، بهت می‌گم، این را می‌بینی؟

ـ آره.

ـ جرأت داری حالا که هوا بری توی این ؟

ـ حقیقتش نه.

ـ چرا؟ 

ـ می‌گم هنوز پاک‌سازی نشده.

ـ خدا پدرت رو ، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی می‌دیم و مواظبیم دشمن به ساحل نزدیک . تو حاضری امشب رو اینجا با هم بریم نگهبانی بدیم؟

ـ من این را داشتم که نمی‌رفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمی‌داشتم و می‌جنگیدم.

ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو . حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده.

ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین پایین.

ـ قول بدی هفت هشت‌ تا غذا به من بدی، من سوت می‌زنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده می‌.

ـ پسر تا فردا صبح هم که اینجا و کنی، من به تو غذا .

ـ ؟

ـ نه.

ـ پس منم کمکت نمی‌کنم. خداحافظ.

دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم.

شب، چفیه‌ها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشک‌های اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود!

بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقی‌یار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید.

ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم‌ و بیش صدای تیراندازی شنیده می‌شد. گاهی صدای گلوله‌ای را که از کنار گوشمان رد می‌شد، می‌شنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کباب‌ها مرا رها نمی‌کرد. به تقی‌یار گفتم: مرتضی، می‌دونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟

ـ نه.

ـ می‌ برات تعریف کنم؟

ـ آره، بگو.

ماجرای کباب‌ها و کل‌کل کردنم با راننده تدارکات را با آب‌ برایش تعریف کردم.

مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی ؟

ـ ، آدم چیزفهم.

ـ من که هنوز حرفی نزدم.

ـ حرف نزدی، اما می‌دونم تو هم مثل من دلت غش که دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ!

ـ اصلاً هم این طور .

ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟

ـ معلومه که دوس دارم.

ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم.

ـ یعنی بریم دزدی؟

ـ دزدی مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمنده‌، ماهم که رزمنده‌ایم. نیستیم؟

ـ چرا ما هم رزمنده‌ایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمنده‌های خط مقدم باید غذای بهتری .

ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمی‌خوریم تا صبح صبر می‌کنیم، صبح میریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال می‌کنیم، گفت ، بر می‌گردونیم تدارکات.

ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.

به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌  و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود!

اصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: ، چه شده؟

ـ نمی‌دونم.

ـ مرتضی‌ کو؟

ـ نمی‌دونم.

ـ معلوم چه می‌کنی؟

من فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من که مرتضی می‌. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟ 

ـ عجب آدم پررویی ! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد.

راست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول . 

به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از پر کن . من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی.

ـ هان، چه ؟ کشتی منو! ؟

ـ مرتضی چی طور شد؟

ـ مُرد، !

ـ دروغ نگو.

ـ باور کن،‌ مُرد.

مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم.

فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب عراقی توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد.

منبع: کتاب «موقعیت ننه» نوشته رمضان‌علی کاوسی 

 پیام/