به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، چهارمین دوره از شبهای شعر انقلاب به همراه تقدیر از پیشکسوتان و استادان حوزه شعر «سیمین دخت وحیدی و عباسعلی براتیپور» برگزار شد.
در این مراسم شاعرانی به شعرخوانی پرداختند که در ادامه برخی از اشعار خوانده شده توسط شاعران جوان را باهم میخوانیم.
الهام نجمی شاعر جوان کشورمان سروده خود را خواند که به قرار زیر است.
بخوان ورق به ورق، خط به خطِ قرآن رابخوان لطافت آیینههای ایمان را
بخوان از آیه نور و حجابِ مستورانشکوه بیمثلِ یک زن مسلمان را
از آفتاب نهان در حیا چه میگویدچه عاشقانه سروده کمالِ انسان را
برای همسری و مادری به امر خدا گرفته بال و پرش بیبهانه فرمان را
به چشمهای لطیفش که مظهر عشقاندخدا سپرده همیشه دعای باران را
برای آن که بگوید به مومنان دین رااشاره کرده به مریم، به آسیه، آن را
حماسه بود و لطافت، در اوج زیباییچقدر جلوه نموده خدای رحمان را
شبیه نور خودش، آیههای کوثر شدبرای فاطمه آورده گوهرِ جان را
تورقی کن و در باغ آیهها حس کنشمیم عطر خدا، در گلابِ ریحان را
****
دلیرانه وطن در خود هزاران داستان داردغم و شادی، شرنگ و شهدهای توامان دارد
شهیدانش سخن گفتند از آن روز، آن پیمانهمان عهدی که جا در قلبهای مهربان دارد
نشسته قلب ما، در پای عهدش سالهای سالبه پای عهد مردی که نشان از آسمان دارد
همان مردی که همراهش سپاهی از شهیدان استهمان مردی که در دل داغ باغ ارغوان دارد
اگر چه سالها از دوست یا دشمن دلش رنجیدصبور و مقتدر همچون دماوندش توان دارد
چهل سال است، این کوه تنومندِ فلک آساسرافراز است و بِشکوه و به دل آتشفشان دارد
کجا دارند ملت ها شبیه سربدارانش؟کدامین قوم حتی یک «سلیمانی» چنان دارد
حماسه، هیبت و شوکت، جوانانش دلیرانندوطن، در خود جوانانی ز جنس «آرمان» دارد
نمی داند جهان راز مگوی سرفرازان راکه هر بانوی او از حضرت زهرا نشان دارد
روایت میکند از عشق، از ایثار مردانش چه بی اندازه در تاریخ خود نام آوران دارد
در بخش دیگر این مراسم، رباب کلامی نیز ۲ سروده خود را خواند.
حاشا که در این معرکه سر داشته باشدهر کس که از این راز خبر داشته باشد
ما را ز شهادت چه هراس است در این راه؟ عشق است مصافی که خطر داشته باشد
هر قطره که اندیشه دریاست به جانشباید که ز سیلاب گذر داشته باشد
از داغِ پس از داغِ شقایق که غمی نیسترسم است به دل خون جگر داشته باشد
آتش بزن آزاده ققنوس نشان راننگ است که بر مرگ نظر داشته باشد
...
اشکی چکید باز هم از دیده تَرشیادش نرفته خاطره روز آخَرش
یک نیم روز زیر و زبر شد هرآنچه بودیک نیم روز آه چه آورده بر سرش
مضطر نبود؟ بود، تحیر نداشت؟ داشتمحشر نبود اگر چه بُوَد نام دیگرش؟
خورشید را به چشم خودش تکه تکه دید افتاد آسمان به زمین در برابرش
آیات حق مقطعه میشد یکی یکی خون میچکید از پر و بال کبوترش
یک عمر آفتاب نشین بود چون ربابجز سایه حسین نمیخواست بر سرش
یادش بخیر خواب خوشی زیر سایهای حالا کجاست سایه امن صنوبرش
یک سال و نیم میگذرد از فراقشانیک سال و نیم صبر کجا بود باورش
چادر کشید روی سرش، آی گریه کردجان داده بود کاش کنار برادرش
فاطمه نانیزاد نیز در این مراسم، سروده خود را خواند.
سبز و سپید و سرخ تو پر، باز میکندالله اکبر این همه اعجاز میکند
با اهتزاز پرچم تو گیسوی نسیمبر شانههای پیر و جوان ناز میکند
ای سرزمین حُسن و ادب، سرزمین جاندل هر تپش به سوی تو پرواز میکند
از شادی تو شادم و از غصهات، غمینحال مرا، اشک من ابراز میکند
سوز هزار زخم نشسته به جان تواین زخمهها بغض مرا ساز میکند
صدها گره به بال و پرت هم اگر زنند دست خدا گره ز پرت باز میکند
حسین خزائی سروده خود را خواند که به قرار زیر است.
هَلا در باغ! جایِ باغبان هیزُم شِکن باشدهَلا زخمِ تبر بر جانِ سَرو و ناروَن باشد
هَلا بر بافه گیسویِ گندم گُل کند آتش!هَلا گُل! دستمالِ دسته زاغ و زَغَن باشد
مبادا از خَزر تا پارس، از اَلوند تا تَفتان بر این خاکِ اَهورا رَدِّ پایِ اَهرِمَن باشد
مبادا شاخهای از ریشههای خویش دور اُفتدمبادا! هیچ قومی دور از اَصلِ خویشتن باشد
مبادا تا عرب با فارس و لُر! پُشت در پُشتِبلوچ و کُرد و گیل و آذری و تُرکمن باشد
مبادا تارِ مُویی از سرِ این خاک کم گردد!مباد آشفته این زُلفِ شِکن اَندر شِکن باشد
الهی روزگارِ مردمانِ خوبِ این سامانبه دور از جنگ و ننگ و قَحط و آشوب و مِحَن باشد
«وطن باشد! نباشم من، نباشم من، وطن باشد!»«الهی تا اَبد ! ایرانِ من، ایرانِ من باشد»
مبادا راه را گُم کردن و در چاه اُفتادنبه نامحرم یقین و بر برادر سوءظَن باشد!
اگر دردی است در این خانه! درمان هم در این خانه استمَحال است اَجنبی دلسوزتر از هموطن باشد!
مبادا انتظاری جُز خِباثت از اَجانب داشتکه ذاتاً این چُنینَند و لَجن باید لَجن باشد!
قُشونی را ندیدم! جُز به قصد جنگ برخیزدتفنگی را ندیدم! اَهلِ منطق یا سخن باشد
گلوله هیچ چیزی را بجز کُشتن نمیداندگلوله میکُشد، فرقی ندارد! مَرد و زن باشد
چه باک از موجِ بَحر آن را که باشد نوح کشتیبانچه باک از موج! وقتی در دلت حُبُّ الوَطن باشد
چه باک از موج! وقتی ناخدایی با خدا داریزَعیمِ شیعه باید هم حسین (ع) و هم حسن(ع) باشد
اگر در هر قدم! بیم ِ هزاران راهزن باشدوَگَر در دستِ دشمن تیغ و بَر دستم رَسَن باشد
به خونِ او که رویِ سنگِ قبرش حَک شده سربازهمه سرباز او هستیم! تا جان در بدن باشد
زمانی بَستن هُرمز هم از ما بر نمیآمد!مگر میشد؟! که لنگرگاهِمان هِند و عَدَن باشد
چه نادر مهدویها رفته تا ممکن شَوَد ناشُد!خوش آن مَردی که خونَش صَرفِ فعل خواستن باشد
به یُمنِ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْت و خون تهرانی استکه رویا نیست موشک! دور بُرد و نقطه زن باشد
تقاصِ خونِ قاسمحذف اسرائیل از نقشه است!مرا ننگ است بر تَن جامهای غیر از کفن باشد
و باید بر سَرش ویران شود کاخ سفیدش تابفهمد! هرکسی هرجا پِیِ سیلی زدن باشد
بجایِ هر یکی امروز دَه تا میخورد از ماچه در اقلیم کردستان! چه باکو یا پِکن باشد!
سه رنگِ سرفرازِ تا اَبد در اِهتزازِ منبمان بر تارَک تاریخ، تا مَهدِ کُهن باشد!
همیشه جایت آن بالاست و پایین نمی آییمگر! روزی که پرچم روکِشِ تابوتِ من باشد
پایان پیام/