هر سال تاریخ 20 فروردینماه روز و هفتهاش هفته هنر انقلاب اسلامی است، روزی که وجه تسمیهاش شهادت سید شهیدان اهل قلم است، فردی که با هنری اشکال مختلف هنر را با انقلاب اسلامی ممزوج کرد و عنصری مهم برای جوانان انقلابی در تمامی نسلها تبدیل شد.
شناختن و شناساندن سید مرتضی آوینی شاید مهمترین رسالت هنرمندانی باشد که شعارشان با انقلاب همراهی دارد چراکه شناساندن آوینی شناساندن راه هنر انقلاب اسلامی است، هنری که آوینی بزرگترین الگوی آن است.
برای درک مسیری که سیدمرتضی آوینی پیمود، به سراغ برخی از نزدیکترین یارانش رفتیم که تا لحظه شهادت با «سید شهیدان اهل قلم» بودند و از نزدیک با آوینی کار کرده و به روحیات و نوع نگاه او آشنایی دارند. یکی از افرادی که تجربه زیستن در کنار شهید آوینی را دارد، اصغر بختیاری است که از دوران روایت فتح تا آخرین نفس همراه آوینی بود.
مشروح این گفتوگو را در ادامه مشاهده میفرمایید.
سال 1366 بود که در گروه تلویزیونی روایت فتح در جهاد تلویزیون با شهید آوینی آشنا شدم. ما از جبهه آمده بودیم و علاقمند به فعالیت فرهنگی بودیم. من به عنوان نیروی رزمی وارد تلویزیون شدم. گروه جهاد تلویزیون شامل بچههای سپاهی و بسیجی و جهادی بود و تیمی تشکیل شده بود که به دنبال ساخت مستند بودند.
اول به ماجرای حضورم در تلویزیون اشاره کنم که قصه درازی دارد اما به طور خلاصه برمیگردد به شهادت دوست صمیمیام «غلامرضا رحیمی» که در جبهه بود و در مقطع دکترا هم قبول شده بود. وقتی فیلمی به شکل آماتور از مراسم تشییع پیکر ایشان تهیه شد، به این فکر کردم که چه خوب بود میتوانستیم برای رزمندگان و شهدا کار بهتری انجام دهم. علاقه خاص من به این شهید، جرقهای در ذهنم ساخت که وارد این عرصه شوم و از این طریق بتوانم خدمت کنم. به روایت فتح معرفی شدم و دوستان را دیدم و با شهید آوینی آشنا شدم و در طی سالهای مختلف در کنار ایشان مستندهایی را تولید کردیم. روایت فتح تلویزیون، گروههای مختلفی داشت و ما در هر گروه یک مسئول داشتیم. در ابتدا به کارهای جهادی اعزام شدیم تا با دوربین آشنا شویم. بعداً در عملیات مختلف با گروههای مختلف بودم و در این همکاریها به تجربهام اضافه شد. مثلاً در شلمچه که بودیم، باید میتوانستم با سرعت کاست دوربینهای قدیمی آن زمان را عوض کنم. مرتب خمپاره بود و ما در خاکریز کار میکردیم و وسط تیر و ترکش بودیم ولی من باید حواسم به این میشد که فوری فیلم را عوض کنم.
بعد از پایان جنگ بود که برای تهیه مستند با تیم شهید آوینی در مناطق عملیاتی بودم. در واقع این فصل از فعالیتهای شهید آوینی با تاسیس مؤسسه فرهنگی هنری روایت فتح شروع شد. موسسهای که در تابستان سال 1371 به دستور حضرت آقا راهاندازی شد. در آغاز ما تعداد کمی بودیم که در کنار شهید آوینی کار را شروع کردیم. آقای همایونفر، رمضانی، شعبانی، عباسی، فارسی، رنجبر و بنده که حدود 7، 8 نفر میشدیم که من و آقای شعبانی و رمضانی و عباسی و همایونفر از جهاد تلویزیون آمده بودیم. آقای فارسی هم بعداً اضافه شد و آقای یوسف صابری بعد از «شهری در آسمان» به عنوان دستیار کارگردان به تیم ما پیوست.
خودش میدانست که بچههای گروه چقدر به او علاقه دارند و تا آخر با او ماندند. علاقهای بین ما بود که اصلاً احساس خستگی در کار نمیکردیم. در حالی که کار ما سنگین بود. الان که من تعریف میکنم شاید بعضیها تصور کنند که میخواهم بیهوده از آوینی تعریف کنم اما واقعاً ما کنار آوینی روزهای خوبی داشتیم. یک حجب و حیایی هم میان ما با حاجی وجود داشت من آن زمان بیشتر از همه پرجنب و چوش بودم و شوخی میکردم و با حاجی راحت بودم.
گاهی از بچهها نظر میخواست که درباره بعضی از صحنههای فیلم چه کار باید کرد. فیلم را حتی به آبدارچی آن جاهم نشان میداد تا واکنشها را ببیند. اصلاً آدمی نبود که بگوید من هر فکری کنم، آن درست است. چون مستندهای ایشان در اتاق تدوین شکل میگرفت، از افراد مختلف نظر میخواست.
هر صفت خوب انسانی در آوینی پیدا بود. صداقت، شجاعت، صراحت و پاکی در وجود او بود و برازنده هر تعریف قابل ارزشی است. من با آدمهای مختلفی مواجه شدم و نقطههای تاریکی در زندگی آدمها است اما من در آوینی هیچ نقطه سیاهی ندیدم. عشق میکردیم که در سفرها پشت سر ایشان نماز جماعت میخوانیم. یک علاقه خاصی به او وجود داشت. آوینی نگران آدمهای دیگر گروه بود و رفتارش هم صادقانه بود. مثلاً وقتی یکی از بچهها و خانوادهاش مشکلی داشت، پیگیری میکرد. آن موقع من ازدواج نکرده بودم و به من میگفت که کمکم می کند تا ازدواج کنم.
در واقع مرتضی آوینی انسانی بود که نوع همکاری شما را به شکل دیگری درمیآورد. چون بسیاری از فعالیتهای مشترکی که می کنیم، به جبر روزگار و پیشبرد مسائل کاری انجام میشود.
یکی از من پرسید، مدیریت آوینی چگونه بود؟ گفتم که آوینی، مدیریت بر دلها داشت. وقتی دلت را میبُرد، دیگر تمام بود. آوینی، دل ما را بُرد. انسانی را میدیدیم که کاملاً انسانی رفتار میکرد. وقتی آدم چند ماه با کسی زندگی کند، میفهمد که کارها و رفتارش چقدر واقعی است و حرفهایی که میزند، چقدر همراه با صداقت است. ما با چند سال زندگی در کنار آوینی به شناخت واقعی از او رسیدیم و فهمیدیم آدم صادقی است. حرفی که به ما میزد، خودش عمل می کرد. از بیان اصطلاح مرید و مرادی خوشم نمیآید و نمیخواهم با خواندن این متن کسی فکر کند که دنبال ریاکاری هستم. اما آوینی برای ما الگوی یک انسان واقعی بود.
آوینی هیچ وقت نه دنبال نان بود و نه نام. نان و نامی که امروز خیلیها گرفتارش هستند ولی آوینی گرفتار اینها نبود. در گمنامی دنبال خدمت کردن بود. همیشه به تکلیف عمل میکرد. من دنبال کلمات شعاری نیستم. اما قسم جلاله میخورم که آوینی دنبال مسائل دنیوی نبود. او از ریاکاری بدش میآمد. از آدم های کلاهبردار و حقهباز بدش میآمد و از این افراد دوری میکرد.
روز عجیبی بود. صبح جمعه بود که بچهها به سرعت صبحانه خوردند و راه افتادیم. از مقری به نام بلغازه به سمت فکه رفتیم. فرصت نبود و من تکهای نان و حلوا شکری جلوی داشبورد ماشین گذاشتم و پشت فرمان قرار گرفتم که تا آخر هم آن جا ماند و خشک شد! چون جا نبود، رانندهها را نبرده بودیم. شهید آوینی کنار من در صندلی جلوی ماشین نشسته بود. در طی مسیر تمام آثار خمپارهها و توپهای زمان جنگ را میدیدیم.
من رادیوی ماشین را روشن کردم که قرآن پخش میکرد و آقای آوینی گفت که بگذار قرآن پخش شود. در جاده به سمت فکه میرفتیم و آوینی در خودش بود. من تعجب کردم که چرا انقدر آرام است و حرفی نمی زند. چند عکسی که قبل از رفتن هم که گرفته بودیم، اینطوری بود. فضای سکوت در ماشین بود و فقط قرآن پخش میشد. حدود نیم ساعت طول کشید تا به فکه رسیدیم. آن جا پشت سیم خاردارها چند مصاحبه گرفتیم و در آنجا هم آوینی سرش پایین بود و در حال و هوای خودش بود.
9 نفر بودیم که از سیم خاردار رد شدیم و وارد میدان مین شدیم. پشت سر هم جلو میرفتیم که در جایی در تشخیص مسیر دچار اختلاف شدیم و دو دسته از سمت راست و چپ ادامه مسیر را رفتند. یک مسیر گروه ما بودیم و در مسیر دیگر، سرداران جنگ بودند که برای گفتوگو آمده بودند. یک آقایی به اسم حجت معارفوند بود که اولین نفر میدید که منطقه مین نداشته باشد. ایشان در اربعین یکی دو سال پیش از دنیا رفت. آقایان سعید قاسمی و احمد شفیعیها و پشت سرش شعبانی و رمضانی و آوینی و یزدانپرست بودند و نفر هشتم من و نفر نهم، صابری بود. من به آقای آوینی گفتم که این مسیری که میرویم، درست نیست و او می گفت که «اصغر، نه نیار».
در محلی که معروف به قتلگاه بود، شهید آوینی میگفت که می خواهد مستندی عاشورایی از فضای جنگ در بیاورد. برای همین اصرار داشت که وارد آن جا شویم. در آن قتلگاه بالای صد نفر شهید شده بودند و آوینی در ذهن خود برنامه خاصی برای ساخت مستند در آن جا طراحی کرده بود. آن جا را من به آوینی پیشنهاد داده بود. این که آوینی از آن همه مناطق از فکه و از قتلگاه چه میخواست، جای تامل دارد.
از بالای یک بلندی مانند که مقداری شیب پیدا کرده بود، من ایستادم و پشت سرم آقای صابری هم ایستاد. من دولا شدم که از یک پوتین و نارنجک عکس بگیرم و چند قدمی با بقیه فاصله پیدا کردم. یک دفعه صدای انفجاری آمد و خود به خود گفتم «یا قمر بنی هاشم». دیدم که همه زمین افتاده اند. بالای سر آقای آوینی آمدم که خون از ایشان میرفت و اورکتاش را درآوردم و بعد ماجراهای دیگر اتفاق افتاد.
به من گفت که محتویات جیبش را بیرون بیاورم. اورکتاش پاره شده بود. به او گفتم که حاجی چیزی نیست و الان برمیگردیم عقب. نگاهی به من کرد و گفت که فکر میکنی من میترسم؟! از حرفی که زده بودم، خجالت کشیدم. به آقای شعبانی میگفت که فیلم بگیرد اما دروربین او آسیب دیده بود و من و ایشان با سرعت از آن جا چند عکس انداختیم که الان باقی مانده است. زخم آقای آوینی را بستیم ولی خون زیادی از ایشان رفته بود. خدا آقای قاسم دهقان را رحمت کند که در طرح ابتکاری به ما گفت که کاپشنهایمان را دربیاوریم و با میلههای آنجا، برانکارد برای حمل دو مجروح درست کردیم. سی، چهل دقیقه طول کشید که از میدان مین بیرون بیاییم و به خاطر خون زیادی که از آقای آوینی رفته بود، او از هوش رفت و تا که برسیم بیمارستان صحرایی مخبری، ایشان شهید شده بود.
آن زمان فقط بهت برای ما بود. من آن جا باید میتوانستم بحران را اداره کنم و نباید خودم را میباختم. سعی کردیم که دو مجروح را از آن منطقه بیرون کنیم و همه تلاش کردند که زخم آقای آوینی را ببندیم. یزدانپرست هم مظلومانه شهید شد. وقتی شهید آوینی روی مین رفت، امواج آن به داخل شکم یزدانپرست رسیده بود. موج انفجار به او خورد و از درون متلاشی شده بود. پای آقای آوینی هم از زانو به پایین قطع شده بود و من فکر نمیکردم که ایشان شهید شوند و در تصورم او را در حالی که روی ویلچربا پای مصنوعی است، در آینده میدیدم. من در طول عمرم کسی را ندیدم که آسیبی ببیند و آخ هم نگوید! اما آوینی هیچ درد و نالهای نمیکرد. گوشت پای ایشان آویزان شده بود و آقای قاسمی که میخواست کمک کند، گفت که ولش کن آقا! در طول برگشت به عقب فقط ذکر میگفت. هیچ ترسی نداشت و احساس میکرد که باید به آسمان برود. جادبه آن خاک او را کشید و بُرد.
تا امروز کسی مانند آوینی نیامده است. شاید انسانهای شریفی باشند اما مدیریت آوینی را ندارند. من آدمی مثل او نمیبینم. آوینی دنبال نام نبود اما امروز افراد کمی این طور هستند. اگر از نام و نان بگذریم، باز هم میتوان کارهای خوبی انجام داد.
میراث آقا مرتضی هم آثاریست که از او بجا مانده که حاصل تجارب زیسته مادی ومعنوی او بود؛ پرواز با وجود جسم خاکی به بلندای ابدیت هنرهرکسی نیست.
هنرمتعهدی که آقا مرتضی آن را زیسته بود در آثارش دستی برفرش و دستی در عرش داشت؛ هنرانقلاب اسلامی همان هنر متعهدی است که آقا سید مرتضی آن را بنیان نهاد و این نهال پربرکت امروز با آن ریشه قوی که میراث تعهد، اخلاق و پرورش عرفان به سبک شهید آوینی در اثر هنریست دراوج میدرخشد.
بهنظر میرسد امروز برای شناساندن این هنر که معنای بلند هنراصیل عرفانی، اسلامی، ایرانی را یکجا دربردارد باید تلاشهای وسیعتری صورت بگیرد؛ آوینی و هنرمتعهد او و این اوج پرواز هنر درقلم و آثار وی باید بشکل گسترده ای به نسل امروز شناسانده شود، قطعا اگر این تلاش صورت بگیرد همان تأثیری را خواهد داشت که درزمان جنگ برنسل جوان گذاشت و آغاز تحولی بزرگ در آن نسل شد.
هنرمند واقعی با احترام به همه اهالی هنر آنهایی هستند که در قطعه شهدا بهشت زهرا (س) آرامیده و جان خود را برای هدف و هنرشان فدا کردهاند.
پایان پیام/